یک.
بالاخره روزهای خوب و بلند تابستان هم رسید؛ لحظههایی که بارها خواب شیرینش را در خرداد و روزهای پر از امتحانش دیده بودم. صبحها دیرتر بیدار میشوم و هر وقت دلم بخواهد، صبحانه میخورم. عصرها میرویم خانه فک و فامیل و شبها تا دیروقت پای شبکه نمایش، فیلمهای سینمایی جدید را تماشا میکنم. هیچ اخطاری از جانب بابا یا مامان داده نمیشود. هیچ تکلیف درسی در اتاق منتظرم نیست. هیچ فرمول و هیچ پاراگراف سختی برای حافظه و مغزم در تابستان نقشه نکشیده است.
من هستم و صدای کولر و هندوانههای قرمز و شربت خاکشیر و گلاب. من هستم و کتابهای نیمهتمام کانون و کلاسهای بیتکلیف تابستان. من هستم و صفحه تاچ موبایل و بازیهای تکراری ِ آن. من هستم و تابستان و روزهای بیخیال و بیهدفش، آنجا که صدای سوت ناظم راهی در آن ندارد، جمله همیشگی «برو پای درسَت» شنیده نمیشود و روزهای هفته لابهلای خوشگذرانیهای بیبرنامه تابستان گم میشود. راستی امروز پنجشنبه بود یا جمعه؟
دو.
روزهای هفته را گم کردهام. نمیدانم امروز چندم است، چندشنبه است و ساعت چند است؟ بیهدف از تلگرام میروم توی اینستاگرام و از اینستاگرام میروم توی بازی تازهای که دیروز از «بازار» گرفتهام. چند بار میبازم و خسته میشوم. اما انگار دستم به گوشی چسبیده. نمیتوانم بگذارمش کنار و از جایم بلند شوم. دوباره میروم توی تلگرام. خالهمریم توی گروه خانوادگی یک متن طولانی گذاشته درباره راههای جلوگیری از اتلاف وقت. حوصله خواندن مطالب تکراری و پر از نصیحت تلگرام را ندارم. نمیفهمم چرا وقتی میشود کلی عکس و جک جذاب و بامزه برای شادی روح اعضای گروه فرستاد، یک عده مدام در حال ارسال پستهای بلند و خستهکننده و مفید هستند. تلفن را رها میکنم روی میز و میروم بیرون. مامان روبهروی تلویزیون نشسته و دارد بهدقت برنامه آشپزی محبوبش را تماشا میکند. توی دلم به او حسودی میکنم. زندگیاش تابستان و پاییز ندارد. هدفهای زندگیاش، علاقهها و برنامههایش وابسته به زمان نیست. او همیشه در همه سال عاشق یادگرفتن غذاهای تازه است. در همه روزهای تقویم صبحها رأس یک ساعت خاص بیدار میشود. یکشنبهها صبح جلسه قرآنش را میرود و چهارشنبهها عصر کلاس یوگایش را. او در هیچ جای سال تعطیل نیست و در هیچ روز از تقویم بیبرنامه نیست. حتی اگر برنامهای نداشته باشد، یا دلش بخواهد بیبرنامه باشد من و خواهر و پدرم، خانه و آشپزخانه و مادربودنش برایش از قبل برنامه چیدهایم است. نگاهش میکنم. دارد طرز تهیه یک غذای تابستانی را یادداشت میکند. امشب یا فرداشب طعمش را خواهم چشید. چون مادربودن هیچ وقت ۳ ماه تعطیلی ندارد
سه.
حس میکنم روزهای بیبرنامه دلم را زده است. دلم میخواهد یک کار تازه یاد بگیرم، یک مهارت نو. یاد دبیر حرفه و فن خودم میافتم. در اولین جلسه کلاس پای تخته با خط درشت نوشت: مهارت... بعد توضیح داد که آموختن مهارت در زندگی هر آدمی راهگشا است. گفت هرچه مهارتهای یک آدم بیشتر باشد، آن آدم دستش توی زندگی جلوتر است.
دستم به گوشم چسبیده، به زیر سرم، از بس جلوی تلویزیون دراز کشیدهام و فیلم تماشا کردهام. حس میکنم دستم در زندگیام متوقف شده است. باید بروم کلاس ورزش. باید عضلههای دستانم را قوی کنم. باید صبحهای زود بیدار شوم. باید مهارتهایم را بیشتر کنم.
چهار.
پنجشنبههای کانون همیشه شلوغ است. بچهها در گوشهای نشستهاند و دارند ورقههای نازک چوب را با اره مویی میبرند. آن طرف یک عده نشستهاند و دارند روی یک نشریه دیواری کار میکنند. مربی فرهنگی تا مرا بیکار میبیند، میگوید: بهموقع رسیدی. یک نفر رو برای گروه نمایش عروسکی کم داریم. پس چرا واستادی؟
به خودم که میآیم، ۴ ساعت گذشته است. دارم با لبخند، لبخندِ پسرک نمایش عروسکی را روی صورت سفید و پنبهایاش میچسبانم. حاصل چند ساعت کلنجاررفتن من با قیچی و ابر شده است این صورت خندان!
پنج.
توی راه خانه هستم. تابستانِ داغ دستش را روی شانهام انداخته. به روزهای زندگی ام فکر میکنم. به تفاوت حال و هوایم؛ مثل تفاوت حال ِ هوا در هر فصل، یک روز بارانی، یک روز ابری و یک روز آفتابی. اینکه در هر فصل یا در هر روز حال و هوای دل آدم با هم فرق کند، طبیعی است اما اینکه زندگی را در فصلی از سال به بهانه تعطیلی مدرسه برای خودت متوقف کنی، خستهکننده و غیرمنطقی است؛ اینکه دست روی دست بگذاری و ۹۰ روز از سال را بیآموختن یک یا چند مهارت تازه یا تجربه جدید طی کنی.
توی راه خانهام و آفتاب تابستان صورتم را قرمز کرده است. دلم میخواهد امسال از بابا طرز ساختن یک بادبادک کاغذی را یاد بگیرم و از مامان طریقه پختن چند غذای ساده و خوشمزه را... و در روزهای بلند تابستان زندگیام را از رکود و توقف خارج کنم. یاد بگیرم، تجربه کنم و همراه با بادبادک کاغذیام در آسمان عصرهای بلند تابستان سبک و بیوقفه بالا بروم، رشد کنم و اوج بگیرم.
هانیه سلامیراد، مربی ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشهد.
نظر شما